سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دو معلم

معرفی

روزهای زیادی از اون روزی که با وبلاگ اشنا شدم می گذره از سالهای 82 به بعد وقتی رفتم تربیت معلم. و برای اینکه تحت تاثیر جو نامناسب اونجا نباشم تصمیم گرفتم یه جوری خودمو مشغول کنم واقعا روزهای بدی بود ولی یکی از دوستای صمیمیم اونجا قبول شد وبا هم بودیم باز جای شکرش باقی بود.یه مدت کتاب خوندم ولی بعد رفتم سراغ دنیای اینترنت و بعضی روزا از ساعت یک ظهر تا ساعت نه شب رو سایت بودم!!!!!!! حالا چی شد که رفتم تربیت معلم ؟؟ رتبه ی خیلی خوبی داشتم اما به خاطر یه سری مشکلات و به اصرار خانواده رفتم تربیت معلم. وقتی انتخاب رشته کردم رقم کنترل اولین انتخابم اشتباه بود و شهری که دلم میخاست قبول نشدم وقتی درسم تموم شد خیلی ناراحت بودم اما یه روز وقتی ورقه های امتحان نهایی رو تصحیح میکردم با شوهرم اشنا شدم و همون اشنایی باعث شد اینجا موندگار شم!!!!!!

اینجا یعنی شهر ما«شنو» شهر گیلاس   واقعا با صفاست طبیعت خیلی قشنگی داره و واقعا دوستش دارم شهر خیلی کوچیکیه اما قشنگه.........

کی فکرشو میکرد من یه روز بیام توو یه شهر کوچیک زندگی کنم برخلاف تمام ارزوهایی که داشتم از همون روزهای اول استخدام شروع کردم به ادامه تحصیل توو رشته ای که بهش علاقه داشتم والان ترم اخرم.ولی بعدش نمی دونم چیکار کنم........

اما هدفم از باز کردن این وبلاگ چی بود : آدما به مرور زمان به خیلی چیزا عادت میکنن روزمرگی هاشون تمومی نداره و توو این بین فقط دوستا و عزیزانشون رو فراموش می کنن فکر میکنن که تمام حرفاشونو به هم گفتن و دیگه حرفی نمونده و این درست نیست اینجا راهی پیدا کردم  که یه جورایی متفاوت با همسرم ارتباط داشته باشم هر چند که همیشه با همیم و قشنگی ها و رازهای زیادی داریم ......